اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است

شاعر : خاقاني

وين دل به بام گلشن جان برگذشتني استاين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است
چون طفل غازيانت ز چنبر گذشتني استاي پير عاشقان که در اين چنبري گرو
بختي فرو مدار کز ايدر گذشتني استصبح خرد دميد در اين خواب‌گاه غول
بردار طمع خوشه که بي‌بر گذشتني استدر خشک سال مردمي از کشت‌زار ديو
زين آبگون پل‌شکن اندر گذشتني استهر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زين طاق در شکسته سبک‌تر گذشتني استطاق فلک ز زلزله‌ي صور درشکست
زين دامگاه گرگ فسونگر گذشتني استزالي است گرگ دل که تو را دنبه مي‌نهد
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتني استعمر تو چيست عطسه‌ي ايام جان ستان
زين واپسين مشيمه‌ي ديگر گذشتني استبهر دوباره زادن جانت ز امهات
زين سرگذشت بس که از آن سر گذشتني استتو در ميان نيل و همه لاف ملک مصر
فالي بزن به خير که آخر گذشتني استروزي ازين خراس بيابي خلاص جان
مهره نشاندني و ز ششدر گذشتني استدر ششدري و مهره به کف مانده هان و هان
زان در خدا دهاد کز اين درگذشتني استاي بر در زمانه به دريوزه‌ي امان
بر خاک اين شهنشه کشور گذشتني استخاقانيا به عبرت ناپاکي فلک
عيسي‌کده حظيره‌ي خاقان اکبر استادريس خانه گور منوچهر صفدر است
در زير هفت آينه خود بين چه مانده‌ايدربند چار آخور سنگين چه مانده‌اي
در خون اين غريب نوآئين چه مانده‌ايجان شهربند طبع و خرد ده کياي کون
تو پاي‌بست بستن آذين چه مانده‌اياي بسته ديو نفس تو را بر عروس عقل
بي‌رقص و حال چو کر عنين چه مانده‌ايآمد سماع زيور دوشيزگان غيب
بي‌بال چون حواصل آگين چه مانده‌ايزرين هماي چتر سپهر است بالشت
موقوف حکم نامه‌ي شاهين چه مانده‌ايني زر خالصي ز پي همسري جو
تو در نماز ديگر و پيشين چه مانده‌ايروزت صلاي شام هم از بامداد زد
در بند گنج و مهره‌ي نوشين چه مانده‌اياين چرخ زهرفام چو افعي است پيچ پيچ
در آرزوي بوسه‌ي شيرين چه مانده‌ايدر کام افعي از لب و دندان زهر پاش
گو باش چشم گرسنه چندين چه مانده‌ايگر چرخ را کليچه‌ي سيم است و قرص زر
جان کن نثار واسطه، غمگين چه مانده‌ايمرگ از پي خلاص تو غم‌خوار واسطه است
مي بر کف است چهره پر از چين چه مانده‌ايمرگ است چهره شوي حيات تو همچو مي
کاريز ديده بي‌نم خونين چه مانده‌ايخاقانيا نه تشنه دلانند زير خاک
بعد از وفات تاج سلاطين چه مانده‌ايگر جان سگ نداري از اين چرخ سنگ‌سار
يا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اندپنداري اين سخن به اراجيف رانده‌اند
آوازه‌ي وفات شهنشه بر آوريداي خاصگان خروش سحرگه بر آوريد
بر چار سوي مملکه يک ره برآوريدتابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر غافلان هفت خطرگه برآوريداين رايت نگون سر و رخش بريده دم
نو جامه‌ي دو رنگ بهر مه برآوريداندر سکاهن شب و نيلاب آسمان
نيلي کند در دل و آن گه برآوريدهر لحظه بر موافقت جامه آه را
ديوار دخمه را به گل و که برآوريدخاکين رخ چو کاه به خونابه گل کنيد
چون سگ فغان زار سحرگه برآوريداز جور اين سپهر که کژ چون دم سگ است
هنگام صبح زهره ز ناگه برآوريداي روزتان فروشده حق است اگر چو شب
يا بيژن دوم را از چه برآوريديا لاف رستمي مزنيد اي يگانگان
در طاق نيم خايه علي‌الله برآوريداي طاق ابروان بدر آئيد جفت جفت
ناخن چو ماه يک شبه ده ده برآوريداي روز پيکران به مه چارده شبه
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآوريدسرهاي ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
شيون به بام و باغ خورنگه برآوريداندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پاي
ترکانه آتش از در خرگه برآوريدخرگاه عيش در شکنيد و به تف آه
کاين خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاستگر خون کنيد خاک به اشک روان رواست
يال يلان و گردن گردان شکستنشکو آن سپه کشيدن و توران شکستنش
بازار آتل وني خزران شکستنشز آب سنان بر آن ني چون شاخ خيزران
رايات راي و قدر قدرخان شکستنشز آن هندي چو آينه‌ي چين به چين و هند
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنشکو آن خراج ري ز عراق آوريدنش
و آن زور دست مجلس و ميدان شکستنشکو راي کعبه کردن و قنديل زر زدن
مهر سجل نامه‌ي خذلان شکستنشنقش طراز خامه‌ي توفيق بستنش
وز حمله کرسي سر کيوان شکستنشاز نيزه طاق ابروي گردون گشادنش
از نعل قله قلة ثهلان شکستنشچون خور بر اسب قله‌ي سنجان برآمدن
وز برچخ سه پايه دو سلطان شکستنشاز خنجر دو رويه سه کشور گرفتنش
از آب تيغ لشکر شيطان شکستنشني آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
بازارگان جرم و بدخشان شکستنشبازارگان عيش و ز جام بدخش جرم
ناموس نوعروس سليمان شکستنشدر حجله‌ي طرب ز پري پيکران چين
وز گاز مهر صفوت ايشان شکستنشبر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنشزينسان هزار کام دل و آرزوي جان
سودي نداشت رايت خصمان شکستنشدر خانه رايتش ملک الموت چون شکست
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم استبر خاکش از حواري و حوران ترحم است
سي ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتيشاها سرير و تاج کيان چون گذاشتي
ايوان سيم کرده چنان چون گذاشتيپرويز عهد بودي و نوشيروان وقت
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتيدر انتظار قطره‌ي عدل تو ملک را
بر پهلوي زمانه سنان چون گذاشتيناگه سپر فکندي و يادت نيامد آنک
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتيخط بر جهان زدي و ز خال سياه ظلم
زير خسوف خاک نهان چون گذاشتياز مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
اين ملک را زمان به زمان چون گذاشتيملک تو را جهان به جهان صيت رفته بود
در پاي ظلم سوخته جان چون گذاشتيما را چو دست سوخته مي‌داشتي به عدل
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتياين گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتيآسيب زمهرير دريغ و سموم داغ
نرگس مثال در يرقان چون گذاشتيچشم سياهشان گه زردآب ريختن
شب با سياست ملکان چون گذاشتيما را خبر ده از شب اول که زير خاک
مهر سکوت زير زبان چون گذاشتينه گنج نطق داشتي آن روز وقت نزع
ره بر چهار سوي امان چون گذاشتيدانم که کوچ کردي ازين کوچه‌ي خطر
تا چار سوي هشت جنان چون گذاشتياين راه غول‌دار و پل هفت طاق را
خاقاني غريب سخن يادگار توسترفتي و در جهان سخن از کاروبار توست
نا فرخا هماي ظفر کز تو بازماندنا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماندشد پايمال تخت و نگين کز تو درگذشت
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماندزرين ترنج خيمه‌ي افلاک ميخ‌وار
کيوان زگال آتش خور کز تو بازماندباد از پي کباب جگرهاي روشنان
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماندکردت قمار چرخ مسخر به دستخون
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماندبعد از تو زر ز سکه نپذرفت هيچ نقش
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماندآن تيغ را که آينه ديدي زبان نماي
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازمانددر کيسه‌هاي کان و کمرهاي کوهسار
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماندکعبه پس از تو زمزم خونين گريست ز اشک
راوق کناد خون جگر کز تو بازماندخاکي دلم بدين تن چون بيد سوخته
بگريست چشم‌هاي هنر کز تو بازماندبر بخت من که کورتر از ميم کاتب است
از بود من مباد اثر کز تو بازماندگر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
بس بادش اين عذاب دگر کز تو بازماندور در عذاب جسم تو دل زد تظلمي
تب خال حسرت است مگر کز تو بازمانداز تف آه بر لب خاقاني آبله است
خاقاني و عذاب سقر کز تو بازماندزين پس تو و ترحم روحانيان خلد