وين دل به بام گلشن جان برگذشتني است | | اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است |
چون طفل غازيانت ز چنبر گذشتني است | | اي پير عاشقان که در اين چنبري گرو |
بختي فرو مدار کز ايدر گذشتني است | | صبح خرد دميد در اين خوابگاه غول |
بردار طمع خوشه که بيبر گذشتني است | | در خشک سال مردمي از کشتزار ديو |
زين آبگون پلشکن اندر گذشتني است | | هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ |
زين طاق در شکسته سبکتر گذشتني است | | طاق فلک ز زلزلهي صور درشکست |
زين دامگاه گرگ فسونگر گذشتني است | | زالي است گرگ دل که تو را دنبه مينهد |
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتني است | | عمر تو چيست عطسهي ايام جان ستان |
زين واپسين مشيمهي ديگر گذشتني است | | بهر دوباره زادن جانت ز امهات |
زين سرگذشت بس که از آن سر گذشتني است | | تو در ميان نيل و همه لاف ملک مصر |
فالي بزن به خير که آخر گذشتني است | | روزي ازين خراس بيابي خلاص جان |
مهره نشاندني و ز ششدر گذشتني است | | در ششدري و مهره به کف مانده هان و هان |
زان در خدا دهاد کز اين درگذشتني است | | اي بر در زمانه به دريوزهي امان |
بر خاک اين شهنشه کشور گذشتني است | | خاقانيا به عبرت ناپاکي فلک |
عيسيکده حظيرهي خاقان اکبر است | | ادريس خانه گور منوچهر صفدر است |
در زير هفت آينه خود بين چه ماندهاي | | دربند چار آخور سنگين چه ماندهاي |
در خون اين غريب نوآئين چه ماندهاي | | جان شهربند طبع و خرد ده کياي کون |
تو پايبست بستن آذين چه ماندهاي | | اي بسته ديو نفس تو را بر عروس عقل |
بيرقص و حال چو کر عنين چه ماندهاي | | آمد سماع زيور دوشيزگان غيب |
بيبال چون حواصل آگين چه ماندهاي | | زرين هماي چتر سپهر است بالشت |
موقوف حکم نامهي شاهين چه ماندهاي | | ني زر خالصي ز پي همسري جو |
تو در نماز ديگر و پيشين چه ماندهاي | | روزت صلاي شام هم از بامداد زد |
در بند گنج و مهرهي نوشين چه ماندهاي | | اين چرخ زهرفام چو افعي است پيچ پيچ |
در آرزوي بوسهي شيرين چه ماندهاي | | در کام افعي از لب و دندان زهر پاش |
گو باش چشم گرسنه چندين چه ماندهاي | | گر چرخ را کليچهي سيم است و قرص زر |
جان کن نثار واسطه، غمگين چه ماندهاي | | مرگ از پي خلاص تو غمخوار واسطه است |
مي بر کف است چهره پر از چين چه ماندهاي | | مرگ است چهره شوي حيات تو همچو مي |
کاريز ديده بينم خونين چه ماندهاي | | خاقانيا نه تشنه دلانند زير خاک |
بعد از وفات تاج سلاطين چه ماندهاي | | گر جان سگ نداري از اين چرخ سنگسار |
يا خاصگانش در پس پرده نشاندهاند | | پنداري اين سخن به اراجيف راندهاند |
آوازهي وفات شهنشه بر آوريد | | اي خاصگان خروش سحرگه بر آوريد |
بر چار سوي مملکه يک ره برآوريد | | تابوت او که چار ملک بر کتف برند |
بر غافلان هفت خطرگه برآوريد | | اين رايت نگون سر و رخش بريده دم |
نو جامهي دو رنگ بهر مه برآوريد | | اندر سکاهن شب و نيلاب آسمان |
نيلي کند در دل و آن گه برآوريد | | هر لحظه بر موافقت جامه آه را |
ديوار دخمه را به گل و که برآوريد | | خاکين رخ چو کاه به خونابه گل کنيد |
چون سگ فغان زار سحرگه برآوريد | | از جور اين سپهر که کژ چون دم سگ است |
هنگام صبح زهره ز ناگه برآوريد | | اي روزتان فروشده حق است اگر چو شب |
يا بيژن دوم را از چه برآوريد | | يا لاف رستمي مزنيد اي يگانگان |
در طاق نيم خايه عليالله برآوريد | | اي طاق ابروان بدر آئيد جفت جفت |
ناخن چو ماه يک شبه ده ده برآوريد | | اي روز پيکران به مه چارده شبه |
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآوريد | | سرهاي ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم |
شيون به بام و باغ خورنگه برآوريد | | اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پاي |
ترکانه آتش از در خرگه برآوريد | | خرگاه عيش در شکنيد و به تف آه |
کاين خاک خوابگاه منوچهر پادشاست | | گر خون کنيد خاک به اشک روان رواست |
يال يلان و گردن گردان شکستنش | | کو آن سپه کشيدن و توران شکستنش |
بازار آتل وني خزران شکستنش | | ز آب سنان بر آن ني چون شاخ خيزران |
رايات راي و قدر قدرخان شکستنش | | ز آن هندي چو آينهي چين به چين و هند |
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش | | کو آن خراج ري ز عراق آوريدنش |
و آن زور دست مجلس و ميدان شکستنش | | کو راي کعبه کردن و قنديل زر زدن |
مهر سجل نامهي خذلان شکستنش | | نقش طراز خامهي توفيق بستنش |
وز حمله کرسي سر کيوان شکستنش | | از نيزه طاق ابروي گردون گشادنش |
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش | | چون خور بر اسب قلهي سنجان برآمدن |
وز برچخ سه پايه دو سلطان شکستنش | | از خنجر دو رويه سه کشور گرفتنش |
از آب تيغ لشکر شيطان شکستنش | | ني آتش از شهاب و نه قاروره از فلک |
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش | | بازارگان عيش و ز جام بدخش جرم |
ناموس نوعروس سليمان شکستنش | | در حجلهي طرب ز پري پيکران چين |
وز گاز مهر صفوت ايشان شکستنش | | بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر |
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش | | زينسان هزار کام دل و آرزوي جان |
سودي نداشت رايت خصمان شکستنش | | در خانه رايتش ملک الموت چون شکست |
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است | | بر خاکش از حواري و حوران ترحم است |
سي ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتي | | شاها سرير و تاج کيان چون گذاشتي |
ايوان سيم کرده چنان چون گذاشتي | | پرويز عهد بودي و نوشيروان وقت |
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتي | | در انتظار قطرهي عدل تو ملک را |
بر پهلوي زمانه سنان چون گذاشتي | | ناگه سپر فکندي و يادت نيامد آنک |
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتي | | خط بر جهان زدي و ز خال سياه ظلم |
زير خسوف خاک نهان چون گذاشتي | | از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه |
اين ملک را زمان به زمان چون گذاشتي | | ملک تو را جهان به جهان صيت رفته بود |
در پاي ظلم سوخته جان چون گذاشتي | | ما را چو دست سوخته ميداشتي به عدل |
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتي | | اين گلبنان نه دست نشان دل تو اند |
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتي | | آسيب زمهرير دريغ و سموم داغ |
نرگس مثال در يرقان چون گذاشتي | | چشم سياهشان گه زردآب ريختن |
شب با سياست ملکان چون گذاشتي | | ما را خبر ده از شب اول که زير خاک |
مهر سکوت زير زبان چون گذاشتي | | نه گنج نطق داشتي آن روز وقت نزع |
ره بر چهار سوي امان چون گذاشتي | | دانم که کوچ کردي ازين کوچهي خطر |
تا چار سوي هشت جنان چون گذاشتي | | اين راه غولدار و پل هفت طاق را |
خاقاني غريب سخن يادگار توست | | رفتي و در جهان سخن از کاروبار توست |
نا فرخا هماي ظفر کز تو بازماند | | نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند |
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند | | شد پايمال تخت و نگين کز تو درگذشت |
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند | | زرين ترنج خيمهي افلاک ميخوار |
کيوان زگال آتش خور کز تو بازماند | | باد از پي کباب جگرهاي روشنان |
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند | | کردت قمار چرخ مسخر به دستخون |
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند | | بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هيچ نقش |
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند | | آن تيغ را که آينه ديدي زبان نماي |
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند | | در کيسههاي کان و کمرهاي کوهسار |
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند | | کعبه پس از تو زمزم خونين گريست ز اشک |
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند | | خاکي دلم بدين تن چون بيد سوخته |
بگريست چشمهاي هنر کز تو بازماند | | بر بخت من که کورتر از ميم کاتب است |
از بود من مباد اثر کز تو بازماند | | گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود |
بس بادش اين عذاب دگر کز تو بازماند | | ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمي |
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند | | از تف آه بر لب خاقاني آبله است |
خاقاني و عذاب سقر کز تو بازماند | | زين پس تو و ترحم روحانيان خلد |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}